1 آمد عشور و خاطرم افکار کرده است درد حسین در دل ما کار کرده است
2 کافر به مومن این نکند کان سگ یزید با خاندان حیدر کرار کرده است
3 قدر حسین کم نشد و شد عزیز تر خود را یزید روسیه و خوار کرده است
4 آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او خون در درون نافه تاتار کرده است
1 آمد عشور و در همه ماتم گرفته است آه این چه ماتم است که عالم گرفته است
2 ماه محرم آمد و بیگانه را چه غم کاین برق به سینه محرم گرفته است
3 زان مانده است تشنه جگر خاک کربلا کز خون اهل بیت نبی نم گرفته است
4 زان غم که گشت آب فرات از حسین دور طوفان غصه در دل زمزم گرفته است
1 آدمی مجموعه علم و حقیقت پروری است صورت زیبای او دیباچه صورتگری است
2 حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکری است
3 با وجود بحر کشتی تخته اش بر سر زند با کمال عرش اعظم خاکیان را مهتری است
4 قبله ملک و ملک آدم بحسن سیرت است آفتاب آیینه دلها ز نیکو اختری است
1 دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
2 هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
3 مرغان چمن سینه کبابند که در دشت تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
4 شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
1 باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
2 پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
3 گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
4 حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
1 خط تو چون بردمید رونق عنبر شکست سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست
2 طره پرچین چرا مالش گوش تو داد نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست
3 آه که تا دم زدم سنبل مشکین او موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست
4 اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر چشم گهربار من حقه گوهر شکست
1 آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
2 مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
3 برخیز تا حکایت می در چمن کنیم کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
4 می در پیاله ریز چو داری هوای گشت گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
1 آنکه خاک آستانش کعبه صدق و صفاست سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
2 ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
3 از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
4 نور این شهزاده چشم کور روشن میکند زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
1 شاه نجف که گوهر بحر عنایتست چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست
2 با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود سر نهان که میشنوی این حکایتست
3 بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای بنگر که پایه شرفش تا چه غایتست
4 او را رسد که پایه قدرش کند بلند کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست
1 چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
2 گردون که سوخت ز آتش لب تشنگی حسین آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
3 بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
4 باد اجل بکشت چراغی که بر فلک قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت