شاه روشندل که ریزد خون از اهلی شیرازی قصیده 25
1. شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
...
1. شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
...
1. تبارک الله از خیمه این چه بستانست
که در نظاره او چشم عقل حیران است
...
1. شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
...
1. آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
...
1. آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
...
1. این چه روح افزا شراب و این چه سیمین ساغرست
چشمه خضرست یا آیینه اسکندرست
...
1. ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
...
1. آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
...
1. صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد
پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
...
1. منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
...
1. تا خلافت بر بنی آدم ز حق تفضیل شد
سکهٔ دولت به نام شاه اسمعیل شد
...