1 بحری که دلش منبع اسرار نهان است شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
2 آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
3 آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
4 گر مرده رسد بر در او زنده شود باز او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
1 این چه فرخنده خیمه این چه سر است آسمانی است کز زمین برخاست
2 خانه راحتست و مامن عیش کعبه خلق یا بهشت خداست
3 میخش از شاخ طوبی است و سزد که طنابش ز گیسوی حور است
4 همه طرحش خیال خاص بود به از این در خیال نایدر راست
1 این همایون خیمه یارب روضهای از جنت است یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
2 همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
3 بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
4 بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
1 یارب اینخیمه یا گلستان است یا نمودار چرخ گردان است
2 دوخت نرگس بنقش او دیده یا در او چشم خلق حیران است
3 گرد این خیمه بین که از حشمت اطلس چرخ عطف دامان است
4 منزل دوست شد چو خیمه دل زین طنابش زرشته جان است
1 شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
2 شاه اسماعیل حیدر آنکه در روز مصاف تیغ او بهر خلاف از اژدها برکند پوست
3 موج گوهرچین بود بر روی تیغش از غضب زانکه با دشمن چو بحر از اصل گوهر تندخوست
4 هرکه رویش دید داند کز کدامین گوهرست پاکی گوهر چو تیغش روشن از روی نکوست
1 تبارک الله از خیمه این چه بستانست که در نظاره او چشم عقل حیران است
2 بگلستان چه زنی خیمه طرب ساقی بیار باده که این خیمه خود گلستان است
3 نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
4 صبا ز گلشن او برگ گل به جنباند از این سبب ز صبا برگ گل پریشان است
1 شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست روی زمین به پشت کمان از امان اوست
2 سهم السعادتی که قرین ظفر بود در قبضه کمان سعادت قران اوست
3 زاغ کمان اوست همایی که از شرف پرواز طایر فلک از آشیان اوست
4 از روی امتحان بفلک گر کمان کشد نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
1 آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
2 آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
3 سروری بنگارید بسنگ سرخاکش کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
4 چون همت او عالم فانی نپسندید پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
1 آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
2 سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
3 بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
4 گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
1 این چه روح افزا شراب و این چه سیمین ساغرست چشمه خضرست یا آیینه اسکندرست
2 جوهر روح است یا گیتی نما بگداختند شیره جان است در وی یا می جان پرورست
3 نقش خط گرد لبش دل میبرد از دست خلق همچو آن خطی که بر گرد دهان دلبرست
4 بر سواد دیده دارد چون سواد نام شاه از سواد دیده روشندلان روشن ترست