1 همه صاف طینت همه پاکدامن همه با شهامت همه با فتوت
2 همه شیر خورده ز پستان دانش همه بسته با علم عقد اخوت
3 همه زاده از خاندان رسالت همه رسته از بوستان نبوت
1 شیخ عبدالغفور تبریزی نه مسلمان نه قوم زردشت است
2 هستش انگشتری بسوی قفا که در آن حلقه هر دم انگشت است
1 گویند هر که خانه حق را نهاد خشت قصری دهد خداش بهر خشت در بهشت
2 این راز را مفسر آیات ایزدی در سوره برائه ز قول نبی نبشت
3 پیغمبر آنچه گفته صواب است و نزد عقل انکار این حدیث بود ناصواب و زشت
4 شادا و خرما دل حاجی علینقی کایزد گلش ز کوثر و ماء معین سرشت
1 بسکه از بخت خویش مایوسم جاودان اندرین سرای سپنج
2 روز تا شب بسان نرادان با غم دل همی زنم شش و پنج
3 استخوانیست پیکرم بی گوشت مانده بر جای چون شه شطرنج
4 پیکرم را بود چو زلف بتان شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
1 مهلب ابن ابی صفره میرزادی را شنیده ام که زبونی رسید از قولنج
2 برای داوری این درد ریخت زر چندان که گشت جمله تهی خانمان و کیسه و گنج
3 بپخت فرنیش از شیر گاو و قند و برنج یکی طبیب و رهاندش ز درد و رنج و شکنج
4 از آن بنام مهلب مهلبیه بماند چنانکه ماند ز لجلاج در جهان شطرنج
1 دریده کوس و نفیر و علم شکسته ابوالفتح دراز گشته دم و پاردم گسسته ابوالفتح
2 از آن سپس که چو گرگ اوفتاد در گله حق گریخت همچو شغالی ز دام جسته ابوالفتح
3 ز بختیاری پر دل به صیدگاه دلیران فرار کرد بهامون چون خرس خسته ابوالفتح
4 ز نوبران شد و از باغ مرگ نو بر غم را گرفت و خورد چو بادام و مغز پسته ابوالفتح
1 تا که سردار اسعد اندر ری زد علم چون بر آسمان مریخ
2 نعره توپ و بانگ صاعقه زد بر رخ ظلم سیلی توبیخ
3 دهن جور دوخت با مسمار گوش نیرنگ و حیله کوفت به میخ
4 شاخ بیداد را بنیروی داد کند از ریشه و فکند از بیخ
1 آن شنیدستم کز بیشه یکی شیر ژیان پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
2 دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
3 گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
4 زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته. ,
2 خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
3 چو از صحیفه ایام محو شد نامم دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
4 برای یافتن وی بدست باد صبا کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
1 چو سالار دولت پی جنگ ملت به دزدان و بی دولتان معتصم شد
2 چنان تاخت در کین که بر اهل غیرت قتالش همی فرض و دفعش مهم شد
3 در قرمسین تا بن ساوه یکسر به دزدان بیدادگر منقسم شد
4 همی خواست خامش کند نور حق را نیارست چون کردگارش متم شد