ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر