1 بیا که عید عرب جفت شد به عید عجم رسید لشکر نوروز واضحی از پی هم
2 دو روز فرخ توأم به یکدیگر گشتند چنانکه دولت و دین شد به یکدیگر توأم
3 لوای آل خلیل و درفش افریدون فراشتند به یک جا بر آسمان پرچم
4 ز استقامت این هردو آشکارا بین قوام دین عرب را ز شهریار عجم
1 گر چه دارم مردمی بسیار ازین مردم نیم همچو دیوان نیز با چنگال و شاخ و دم نیم
2 در بلاد خود غریبم زانکه ناجنسند خلق من بحمدالله تعالی جنس این مردم نیم
3 مردم آزارند همچون افعی و کژدم، زجهل من نیازارم تنی چون افعی و کژدم نیم
4 تخت خوابم تخته تابوت موتی نیست بل زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نیم
1 ای برق نژاد آهن اندام مغناطیس عقول و افهام
2 جاسوس امور شرک و توحید ناموس رموز کفر و اسلام
3 پیغمبر ناطق جمادی انموزج داستان الهام
4 دانای سخنگذار بی لب سیاح جهان نور بی گام
1 چو توفیق و تایید حی قدیم بحاجی علی النقی شد ندیم
2 یکی کعبه آراست در قم که گشت پناهیده در ظل رکنش حطیم
3 بمحرابش افتد سلیمان بخاک بخاکش کشد موزه از پا گلیم
4 چو رخت سفر بست ازین خاکدان بفردوس جاوید و باغ نعیم
1 نادیده چنان مست تمنای تو گشتم کاول قدم از عمر گرانمایه گذشتم
2 اندر طلب روی تو در دوزخ محنت چون عابد گریان پی نادیده بهشتم
3 حسن تو چنان کوس طرب کوفت در آفاق کز بام درافتاد به غوقای تو طشتم
4 خاک رهت از خون بصر گل کنم امروز کز این گل پاکیزه سر شیشه سرشتم
1 دامن دل ز کف صبر رها میبینم هرکه عاشق شده داند که چهها میبینم
2 تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن شمس روشن بر رویش چو سها میبینم
3 صنما چون و چرا با من مسکین بگذار که دلم فارغ ازین چون و چرا میبینم
4 غیر حرمان تو هر درد که رانی به دلم خویش را در ره تسلیم و رضا میبینم
1 تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
2 غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
3 راه دولت را در آئین گدائی یافتم درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
4 از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
1 گر صد هزار بار گدازی در آتشم پاکیزه تر شوم که زر ناب بیغشم
2 از باده امید تو مخمور و جرعه نوش وز ساغر نوید تو سرمست و سرخوشم
3 گلگون ز اشک و زرد ز غم نیلی از فراق بنگر یکی بصفحه چهر منقشم
4 گهچون دو چشم مست توبیمار و ناتوان گاهی چو طره تو پریش و مشوشم
1 دوش بدرالدوله را بوس از جبین برداشتم با مژه از چهره خوی از زلف چین برداشتم
2 دست اندر عروة الوثقای زلفش آختم وز کمند گیسویش حبل المتین برداشتم
3 پرده شرم از نگار مهربان یکسو زدم برقع ناز از جمال نازنین برداشتم
4 تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او دست از دامان خیرالمرسلین برداشتم
1 دانا باید ز روی فکر زند دم تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
2 هست سخن مرد را ترازوی دانش نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
3 جز بسخن کان ترازوی هنرستی پایه نگیرد فزونی و نشود کم
4 پس تو سخن گوی را شناخت توانی ره نبری بر شناس اخرس و ابکم