1 دارم سری از خیال در پیش وز درد فتاده ام به تشویش
2 کان دلبر شوخ چشم عیار رانده است مرا ز حضرت خویش
3 در خانه خود صلا زد آنگاه کفش ادبم نهاد در پیش
4 افکند ز طمراق و نازم خندید مرا بسلبت و ریش
1 بسفر رفت نگار من و من شیفته وار در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
2 دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
3 چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
4 گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
1 سخت باشد خزان سرو و سمن خاصه در چشم بلبلان چمن
2 ای دریغا که شام تیره ما بغم و غصه بود آبستن
3 نوجوان میرزا حسین خان آنک داشت خوی بدیع و خلق حسن
4 تنش آراسته بفضل و کمال مغزش انباشته بدانش و فن
1 در قعر این وحشت سرا در ساحت این خاکدان هر روز را باشد شبی هر نوبهاری را خزان
2 آن کو ز خاک آید همی خواهد بخاک اندر شدن آری درین گیتی کسی باقی نماند جاودان
3 مرگ است همچون اژدها جان می ستاند بی بها کی گردد از دامش رها پیل دمان شیر ژیان
4 در این سرای عاریت روزی دو مهمانیم ما ناچار روزی می رود در خانه خود میهمان
1 مهر در بیت الشرف شد ما به زندان اندریم ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
2 غرقه دریای اشگیم از غمش سر تا قدم لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
3 ای تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
4 پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار زانکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
1 ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
2 آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
3 آن یکی انگشتری را حضرت والای راد داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
4 و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل در صفا و راستی مانند نای حور عین
1 آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
2 گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
3 پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
4 گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
1 به زیر سایه شاهی که مهر از پرتوش زاید ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
2 امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
3 تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
4 سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
1 ای که گفتی ملک درویشی نه بی لشکر گرفتم با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
2 همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
3 لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
4 از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
1 ای دختر خوبرو بدین طبع بلند از بام سپهر بر جهانی تو سمند
2 کن جهد و بدر سلسله و بگسل بند نه تن بقضا سپار و نه سر بکمند