1 آن بی حاصل که وصل بگذاشته بود دوری از یار سهل پنداشته بود
2 میرفت و دل شکسته با خود میبرد مسکین آتش به توشه برداشته بود
1 دی بابت هرزه گرد بی حاصل خود گفتم مهی از فکر کنی با دل خود
2 این است میان تو و مه فرق که ماه ماهی دو سه روز هست در منزل خود
1 نقش رخ او ز چشم بینا نرود وین چشمه آب عکس اصلا نرود
2 آینه صورت جهان دیگریم نقشی که درآید به دل ما نرود
1 از گریه اگر چه یار همدم نشود آن نیست کزو سوز دلی کم نشود
2 از گریه ابر خار خشک اندر باغ ز آتش برهد اگرچه خرّم نشود
1 ای چشمم از انتظار روی تو سفید وی از تو دل امیدوارم نومید
2 کی شمع مرادم از تو روشن گردد روشن نتوان نمود شمع از خورشید
1 اول طلب بخت بلندی باید وانگه ز لب تو نوش خندی باید
2 از بزم مرانم چو نشستی با غیر کای صحبت گرم را سپندی باید
1 از دیده زهاد اگر زود آید چون در غم عشق نیست بی سود آید
2 هر گریه اگر قبول معبود آید طاعت بود آن گریه که از دود آید
1 در علم و عمل هرکه مکمل گردید گویند که چون مرد به مطلب برسید
2 ما چون به خدا رسیم کاندیشه ما هرچند که جان داد جایی نرسید
1 عمریست که دل حدیث وصلت گوید سرگشته تر از باد بهر سو گوید
2 هردم به مزاری برد از بهر تو شمع خورشیدی و مسکین به چراغت جوید
1 ای راحت دیده و دل ای نور بصر تا کی به غم و هجر برم عمر به سر
2 انداختی از نظر چو بشکست دلم آری چو شکست آینه افتد ز نظر