1 هرچند که گویند به من پیوست صد شکر که لطف تو همان است که هست
2 آری همه راهی نتوان بست اما راهی که زدل بدل بود نتوان بست
1 آن چشم که فتنه دل و دین باشد دانی ز چه روی خواتش آیین باشد
2 نزدیک بود به صبح پیشانی تو نزدیک به صبح خواب شیرین باشد
1 در عالم تنگ عرصه سفله نهاد سر بر زانو بنفشه سان باید داد
2 گردون دونست روی او نتوان دید گیتی تنگست راست نتوان ایستاد
1 چون دور کنم رقیب رازان ناپاک از الفت دیگریم سازد غمناک
2 ماننده گل که گر نسیم سحرش از خار جدا کند نشیند با خاک
1 تا یار سیه بیهوش چو بخت من شد بخت سهیم رشک من روشن شد
2 رو پاک سیاه است بر اطراف رخش یا آن که شبم به روز آبستن شد
1 آن شوخ که عشق سهل کاری پنداشت عاشق شد و غم بر من و بر خویش گماشت
2 پروای دل کسی اگر کی دارد آن کو دل خود نگاه نتواند داشت
1 ز آن طره که ینست آن که زو هست ایمن جان و دل و دین باخته بنشست ایمن
2 معلومم شد که این دروغ است که هست از راهزن و دزد و تهی دست ایمن
1 زلف و رخ یار مبتلا داشت مرا هر یک مفتون خویش پنداشت مرا
2 آخر زلفش دراز دستی فرمود وز سایه به آفتاب بگذاشت مرا
1 دی توبه به امر دوستی بشکستم وامروز بتوبه کردن از غم رستم
2 چون عضو شکسته ی که بد بسته شود بشکستم توبه را و از نو بستم
1 تا روشن شد دیده ام از رقعه دوست چون غنچه ز خرمی نگنجم در پوشت
2 جبریل امین آمده یا قاصد یار این رقعه آیه رحمت است یار رقعه ی دوست