1 بی روی تو جان محنت اندوز مباد عالم بی آن شمع شب افروز مباد
2 روی تو به روز ماند از نیکویی اما به روز من که آن روز مباد
1 گر زان که فلک اهل دلی نگذارد وان را بگذارد که کسان آزارد
2 چندان عجبی نیست فلک غربالی است غربال نخاله را نگه میدارد
1 خورشید من آن جهان به رویش روشن هردم جایی کند چو خورشید وطن
2 مردم همه از گردش گردون نالند وز گردش آفتاب می نالم من
1 افسوس که از کنار من یاری رفت بر چشم من از چشم بد آزاری رفت
2 تا رنج کناره کردنش می جستم فرمود خرد گلی ز گلزاری رفت
1 دل سیر شد از تو خوب رویی می خواست بیهوده مرنج از تو نکویی می خواست
2 زنهار تو هم رقیب را نیکودار حسن چو تویی عشق چو اویی می خواست
1 چون کار تو دل شکستن من باشد گفتم هنگام باز رستن باشد
2 کی دانستم که دل بچینی ماند پیوستن او فزع شکستن باشد
1 از دیده ی من چو دل برون می افتد عالم بر روی موج خون می افتد
2 دانی ز چه در عشق تو رسوا گشتیم تنگست دلم شوق برون می افتد
1 شوخی که کنون دوری من نپسندد ترسم آخر کمر به دوری بندد
2 چو شعله آتشی که در هیمه فتد چون سوخت مرا به دیگری پیوندد
1 مشک است به گرد نقطه پرگارت وز خوی شبنم نشسته بر رخسارت
2 با ساحر چشم دود بنمود و به خار از آب لبان و آتش رخسارت
1 ای خواجه مکن فخر به مال دگری عیب ست توانگری به مال دگری
2 چون تیر نشسته خواهمت دید به خاک زنهار دگر مپر به بال دگری