1 شوخی که دلش داغ دل گلشن شد زینش چه که رخت او چو بخت من شد
2 گر ماه چهارده شب کرد لباس مه تیره بگشت بلکه شب روشن شد
1 تا کی رخم از گلاب گلگون باشد دل برکندم چند جگر خون باشد
2 دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت رفتی ز دل امروز دلم چون باشد
1 بی شمع جمالت ای به حسن افسانه روشن نشود ز آفتابم خانه
2 آری ز فروغ شمع خاور همه را روزاست ولی شب است بر پروانه
1 در دایره اهل هوس جا کردی کردی چندان که خویش رسوا کردی
2 با آن که بسان ابر تر دامن بود خوش بنشستی و دل به دریا کردی
1 گر تیرگی روز من غم فرسود زانست که نورش برخ یار فزود
2 برد از شب من نیز درازی زلفش بس چون شبم آنچنان درازست که بود
1 از من برگشت یار من بی سببی پر کرد ز خون کنار من بی سببی
2 خواهد غم رفته بازگرداند نیست برگشتن روزگار من بی سببی
1 با دیده بی خون که نه بینم آن را گر رسم بود بدی جگر خواران را
2 نبود عجبی رسم قدیم است که خلق دشمن دارند ابر بی باران را
1 ای اشک بود بر رخت ای رشک ختن یا قطره شبنمی یست بر برگ سمن
2 با چشمان سیاه کار تو به سحر در روز ستاره می نمایند به من
1 گویم که دری زوصل اگر باز کنم در پای تو جان فشانی آغاز کنم
2 لیکن ترسم که بعد مردن گستاخ بر روی تو چشم بسته را باز کنم
1 آن تازه نهال چند سرکش باشد وز گریه زار من مشوش باشد
2 اشکم نمک است و دل خونین آتش تا چند نمک بر سر آتش باشد