1 شهانه دلم ساخت مفتون زلفش نگذاشت دلی نکرده مجنون زلفش
2 از کثرت دل ها بتوان گفت که نیست امروز سواد اعظمی چون زلفش
1 آن خواجه که کم باد ز عالم نامش تریاکی بس اگر دهم دشنامش
2 چون قبه خشخاش گرش تیغ زنم تریاک برون تراود از اندامش
1 رفتن نتوان به کوی آن کافر کیش از بس که گلست ره به خون دل خویش
2 آری مثل ست این که هر شخصی را هرچیز که در دل است می آید پیش
1 چندان که دلم پیش تو می سوزد بیش جوز تو زیاده می شود بر دلاریش
2 آری چه عجب تو آتش و او هیمه تا او نسوزد پیش تو افروزی بیش
1 هند وی سر زلف تو ای کافر کیش گر میل ندارد که بدزد و دل خویش
2 از بهر چه بینمش بر اطراف رخت چون دزد به ماهتاب پیچان بر خویش
1 دانم کنم آرزو حیرانی خویش سامان کسان و نابسامانی خویش
2 من عادت زلف یار دارم خواهم جمعیت دل ها و پریشانی خویش
1 ای برده هوا سوی سماکت به سمک روخواهی کرد سوی پستی بی شک
2 البته بود مسکن خاک آخر خاک گر فی المثلش باد رساند به فلک
1 چون دور کنم رقیب رازان ناپاک از الفت دیگریم سازد غمناک
2 ماننده گل که گر نسیم سحرش از خار جدا کند نشیند با خاک
1 وصل تو به سیم و زر نکرد حاصل وز گریه و زاری نشود حل مشکل
2 را هم بستند رو به هر جا کردم من ماندم و راهی که ز دل هست به دل
1 دل وصل تو خواهد ز من ای مهر گسل من وصل تو جویم ز دل بی حاصل
2 القصه که مردم به تمنای وصال دل دامن من گیرد و من دامن دل