1 دانم کنم آرزو حیرانی خویش سامان کسان و نابسامانی خویش
2 من عادت زلف یار دارم خواهم جمعیت دل ها و پریشانی خویش
1 دایم ز تو من کرانه ای میجستم زیبارویی یگانه ای میجستم
2 از بخشش بی جای تو مجنون گشتم رنجیدن را بهانه ای میجستم
1 تنها نه به خون این دل مفتون خسبد آن گونه که نه از دست تو در خون خسبد
2 باشد مثلی که خون بخسبد یارب در طره چون شبت دلم چون خسبد
1 تا نزد یکی بیار زو دوری دور از دور رهت دهند در بزم حضور
2 خورشید که میکند طلوع از مشرق می اندازد نخست بر مغرب نور
1 شوخی که گسسته بود پیمان از من بنشست برم کشیده دامان از من
2 چون برگ گلی که با صبا آمیزد هم با من بود و هم گریزان از من
1 شیطان نامی که شد غمش قاتل من پابسته او شد دل بی حاصل من
2 گویند که شیطان نکند رو در دل بس چون شیطان گرفت آخر دل من
1 بر خاک کف پای تو چون رخ نالم ور پیرهنم نگنجم از بس بالم
2 وصل تو به بخت نیک هم نتوان یافت بیهوده ز بخت بدخود می نالم
1 دی بابت هرزه گرد بی حاصل خود گفتم مهی از فکر کنی با دل خود
2 این است میان تو و مه فرق که ماه ماهی دو سه روز هست در منزل خود
1 در طره چون شبش دل شعله مثال عاشق چون دید کرد نزدیک خیال
2 رفت از دنبال آتش اندر شب راه هرگز عاقل نرفته ست از دنبال
1 هند وی سر زلف تو ای کافر کیش گر میل ندارد که بدزد و دل خویش
2 از بهر چه بینمش بر اطراف رخت چون دزد به ماهتاب پیچان بر خویش