ای آن که به جز غم از ابوالحسن فراهانی رباعی 37
1. ای آن که به جز غم تو دل خواهم نیست
الا سرکوی تو نظر گاهم نیست
1. ای آن که به جز غم تو دل خواهم نیست
الا سرکوی تو نظر گاهم نیست
1. آن شوخ که عشق سهل کاری پنداشت
عاشق شد و غم بر من و بر خویش گماشت
1. چون عشق دل رمیده از ما بگرفت
آرام ز جان ما شکیبا بگرفت
1. ای میر که دامن دلت غم نگرفت
زین شعر سمج دل خودت هم نگرفت
1. افسوس که از کنار من یاری رفت
بر چشم من از چشم بد آزاری رفت
1. دل رویش را رشک نگارستان گفت
چشمانش را فتنه ترکستان گفت
1. آن میر که خویش را کلامی می گفت
درسی دو برای دوسه عامی می گفت
1. دانی زچه شد و قف تعرض جانت
دندان نشکستند سخن دامانت
1. هرچند پسر مرتبه عالی افتاد
بی بندگی پدر کجا یافت مراد
1. در عالم تنگ عرصه سفله نهاد
سر بر زانو بنفشه سان باید داد
1. بی روی تو جان محنت اندوز مباد
عالم بی آن شمع شب افروز مباد
1. تنها نه به خون این دل مفتون خسبد
آن گونه که نه از دست تو در خون خسبد