1 سپیده دم که صبا مژده بهار دهد دم هوا مدد نافه تتار دهد
2 دل مرا که فراموش کرد عهد وصال نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
3 ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد خیال را سوی بالین من گذار دهد
4 ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم به دست من می صافی خوشگوار دهد
1 شرح غم تو لذت شادی به جان دهد شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
2 طاوس جان به جلوه درآید زخرمی گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
3 شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش پروانه عطا به مه آسمان دهد
4 خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
1 به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید
2 ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش کزان گره گرهی یادگار بگشاید
3 چو وصل او در امید در جهان بر بست چه سود از آنک در انتظار بگشاید ؟
4 به نا امیدی وصلش امیدوار شدم که هر چه بسته شود استوار بگشاید
1 چون شد از دریای مینا زورق زر ناپدید آمد از درج زمرد لولو لالا پدید
2 چون ز لوح لاجوردی میم زرین شد نهان نون سیمین شد ز روی تخته مینا پدید
3 گشته تا شد همچو در دریای کحلی زعفران آمد از دریای نیلی عنبر سارا پدید
4 چون خم ابرو نمودی بود در معنی هلال کاید از زیر سیاهی چون ید بیضا پدید
1 سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
2 ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
3 سرود خارکن از عندلیب نیست عجب که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
4 چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟ چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
1 در ابتدای کون جهان آفریدگار بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
2 بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد نُه پوشش فلک همه از رایش استوار
3 دیبای خسروانی اخضر برو کشید وانگه نثار کرد بدو در شاهوار
4 آوازه ای از ین سخن اندر جهان فتاد تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
1 ای جهان را به تیغ داده قرار کرده شاهان به بندگیت اقرار
2 شاه آفاق اخستان توی آنک خواهد از خنجرت اجل زنهار
3 همتت چون شهاب تیرانداز حشمتت چون سماک نیزه گذار
4 ملک را طلعت همایونت فال مسعود و طالع مختار
1 چون بر زمین طلیعۀ شب گشت آشکار آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
2 پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان شکل هلال چون سر چوگان شهریار
3 دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
4 روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
1 ای زسعی تو برافراخته سر دین یزدان و شرع پیغمبر
2 مقتدای زمانه صدرالدین ای کفت مکرمات را مصدر
3 خجل از گوشه عمامه تو تاج فغفور و افسر قیصر
4 نظر حشمتت چو تیر قضا بر دل روزگار کرده گذر
1 کراست زهره که با این دل ز صبر نفور در افکند سخنی از وداع نیشابور
2 اگر چه می شنود ناله غراب و لیک چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
3 ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
4 غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر چگونه می گذرد حال این دل رنجور