هر چند که پشت خم تخت من است از فرخی یزدی رباعی 37
1. هر چند که پشت خم تخت من است
در روی زمین برهنگی رخت من است
1. هر چند که پشت خم تخت من است
در روی زمین برهنگی رخت من است
1. چون ابر بهار چشم خون بار من است
چون غنچه نشکفته دل زار من است
1. دریای پر آب چشم نمناک من است
صحرای پر آتش دل صد چاک من است
1. تا عمر بود، درستی آئین من است
بدخواه کژی، مسلک دیرین من است
1. چون پرده خون دامن رنگین من است
چون رشته کوه بار سنگین من است
1. آن سان که ستاره در سما افزون است
در روی زمین حادثه گوناگون است
1. چون موجد آزادی ما قانون است
ما محو نمی شویم تا قانون است
1. این غنچه نوشکفته، خوش وا شده است
واین غوره نارسیده حلوا شده است
1. صندوقچهای که جای آرا شده است
هم روح گداز و هم دل آرا شده است
1. منصور که در عدلیه قادر شده است
دیر آمده زود از مصادر شده است
1. تا بخت من و تو خوابتر از همه است
چشم تو و من پرآبتر از همه است
1. در ملک جهان زوال مال همه است
هنگام خوشی منال مال همه است