من حسرت آب زندگانی نخورم از فرخی یزدی رباعی 277
1. من حسرت آب زندگانی نخورم
وز خوان جهان جز کف نانی نخورم
1. من حسرت آب زندگانی نخورم
وز خوان جهان جز کف نانی نخورم
1. من حسرت آب زندگانی نخورم
در خوان جهان جز کف نانی نخورم
1. با دیده سرخ و چهره زرد خوشم
با سینه گرم و ناله سرد خوشم
1. از روز ازل عاشقی آموخت دلم
از عشق چو شمع شعله افروخت دلم
1. آن روز که حرف عشق بشنفت دلم
شب تا به سحر میان خون خفت دلم
1. دارم سر آنکه عیش پاینده کنم
جبران گذشته را در آینده کنم
1. آن سبزه که ترک این چمن گفت، منم
آن لاله که از اشک به خون خفت، منم
1. با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم
وز چار طرف بسته زنجیر منم
1. آن خم که بود مدام در جوش، منم
آن مرغ که شد به شام خاموش، منم
1. از بسکه چو سرو چمن آزاده منم
چون سایه سرو خاک افتاده منم
1. از رنگ افق من آتشی میبینم
در خلق جهان کشمکشی میبینم
1. در موسم گل طرف چمن میخواهم
با خویش گلی غنچهدهن میخواهم