1 ای آنکه در جهان ز تو سری نهان نماند با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
2 تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
3 از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
4 با کوکبان جاه تو در کل خافقین آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
1 شاها ، ز زخم تیغ تو گردون حذر کند در زیر رایت تو ظفر مستقر کند
2 دستت همان دهد که زمین و زمان دهد تیغت همان کند که قضا و قدر کند
3 آن کس که دید لطف نسیم خصال تو شرم آیدش که یاد نسیم سحر کند
4 با روضهٔ امید کند جود تو همانک با کشت زار وقت بهاران مطر کند
1 تویی که صبح عدو هیبت تو شام کند امور ملک مثال تو با نظام کند
2 زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
3 عنایت فلکی نزد تو مقیم شود سعادت ابدی پیش تو مقام کند
4 خطای محض بود ، هر که باعطای کفت حکایت کرم از حر و از غمام کند
1 شاها ، فلک عدوی ترا در عنا فگند وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
2 افلاک دوستان ترا در طرب نشاند و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
3 گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
4 تو کبرایی محضی و از دفتر جلال اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
1 آفتاب جلال و عالم جود که چنو در جهان نشد موجود
2 خان عادل ، کمال دولت و دین گوهر کان محمدت ، محمود
3 آنکه او راست طلعت میمون آنکه او راست طالع مسعود
4 خسروان را جناب او مقصد سروران را رضای او مقصود
1 زهی ! جمال ترا آفتاب کرده سجود نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
2 رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
3 دل مرامی و مقصود در همه گیتی دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
4 جمال حور تو داری و از جمال تو هست همه جوانب آفاق چون جنان خلود
1 کمال دولت و دین صورت شجاعت وجود که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
2 پناه دنیا ، خاقان ، که هست در دنیا فریضهٔ طاعت او چون عبادت معبود
3 سر محامد ، محمود ، آنکه امرش را همی برند بزرگان روزگار سجود
4 شریف صورت او همچو بخت او میمون بدیع صورت او همچو نام او محمود
1 ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
2 طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
3 در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
4 دست سیادت تو عنان هدی گرفت پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
1 تویی ، شها ، که نظیر تو در جهان نبود ز چشم عقل تو را ز فلک نهان نبود
2 زبان بخت بشارت همی دهد هر روز که جز تو تا با بد وارث جهان نبود
3 برون ز خط اشارات تو کواکب را برین صحیفهٔ زنگارگون قران نبود
4 لوای تست پناهی ، که جز بعصمت او ز دست حادثه اسلام را امان نبود
1 جانا، دلم ز فرقت تو خون همی شود و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
2 خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم کندر فراق تو دل او خون همی شود
3 لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
4 رویم چو زر پخته شدست وز چشم من سیم گداختست ، که بیرون همی شود