1 مایهٔ افتخار و صورت جاه ای هدی را ز حادثات پناه
2 شمس دین آنکه عدل شامل او بر سر خلق هست ظل الله
3 آن بد و پشت نیک خواه قوی وان بدو حال بدسگال تباه
4 یک پیامش به از هزار حسام یک غلامش به از هزار سپاه
1 هست دولت را اساس و هست ملت را پناه حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
2 خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
3 مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
4 داعیان کینه را تأیید او خستست جان ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
1 ای جهان از سر زلف تو معطر گشته همه آفاق ز روی تو معنبر گشته
2 خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته
3 دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده زلف و بالای تو شمشاد و صنوبر گشته
4 چهرهٔ من ز فراق تو و دیده ز غمت معدن زر شده و موضع گوهر گشته
1 ای از همه خلق اختیار گشته دین را سبب افتخار گشته
2 در کسب معالی دلیر بوده بر اسب معانی سوار گشته
3 گردون ، که زمین را در و قرارست از هیبت تویی قرار گشته
4 رخسارهٔ عیش مخالفانت از باد عنا پر غبار گشته
1 زهی! لشکرت کوه و صحرا گرفته سپاه تو پستی و بالا گرفته
2 زبیم حسام چو آب تو آتش وطن در دل سنگ خارا گرفته
3 عنان تو جاه مجره ربوده رکاب تو قدر ثریا گرفته
4 بر احیای شخص مکارم ، کف تو مدد از دعای مسیحا گرفته
1 ای لب تو گونهٔ شراب گرفته وعدهٔ تو عادت سراب گرفته
2 عارض تو رنگ سیم خام ربوده طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته
3 جعد تو همچون شهاب گشته بصورت ماه ترا در پس نقاب گرفته
4 طبع تو در مردمی درنگ نموده خوی تو در دلبری شتاب گرفته
1 ای بتو ایام افتخار گرفته دامن تو دولت استوار گرفته
2 حق بسداد تو اهتزاز نموده دین بر شاد تو افتخار گرفته
3 از نفحات نسیم عدل تو گیتی در مه دی نزهت بهار گرفته
4 خوانده سپهرت علاء دین و زنامت روی معالی همه نگار گرفته
1 ای علم تو دین را نظام داده حلم تو زمین را قوام داده
2 اسباب معالی و محمدت را طبع و دل تو نظام داده
3 نصرت بر تو مقام جسته دولت بکف تو زمام داده
4 در شرع مروت کف جوادت فتوای حلال و حرام داده
1 ای ملک بتو افتخار کرده و اقبال ترا اختیار کرده
2 بر خط ، تو از تیغ بی قرارت شاهان زمانه قرار کرده
3 باران حسام عجل فشانت اطراف جهان بی غبار کرده
4 افلاک بچندین هزار دیده ز ایام ترا انتظار کرده
1 ای هوای تو مرا بی سر و سامان کرده روضهٔ عیش مرا کلبهٔ احزان کرده
2 من ترا چون دل و جان کرده گرامی و مرا غم و اندیشه تو بی دل و بی جان کرده
3 زلف تو هست پریشان و مرا اندوه تو همه احوال چو زلف تو پریشان کرده
4 همچو حوری بلقا و رخ رخشندهٔ تو عالم آراسته چون روضهٔ رضوان کرده