1 ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
2 ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
3 مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
4 چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر خیزی بجنگ بحر را مانی ، ببخشیدن ، چو بنشینی ببار
1 ای سمن ساق ترک سیم عذار تیغ از کف بنه ، قدح بردار
2 وقت باده است ، باره را بر بند روز مهر است ، کینه را بگذار
3 عدت رزم را بجمله ببر و آلت بزم را بجمله بیار
4 دولتی باشد از کف باده خاصه بر فتح شاه دولت یار
1 ای ملک را ثنای صدر تو کار وی ملک را هوای قدر تو بار
2 تیر حزمت ز ماه دید سپر تیر جزمت ز مهر دید سپار
3 جود را بردی از میان بمیان بخل را کردی از کنار کنار
4 ساعد ملک و رخش دولت را تو سواری و همت تو سوار
1 بنشاند باد فتنه ز شمشیر آبدار فرمانده ملوک ، خداوند روزگار
2 خورشید خسروان ، ملک اتسز، که تیغ او اندر جهان معالم حق کرده آشکار
3 شاهی ، کز و لوای ظفر گشت مرتفع اندر جهان معالم حق کرده آشکار
4 اسلام را بهشمت او هست اعتزاز و ایام را بخدمت او هست افتخار
1 پناه ملک عجم ، شهریار دولت یار چراغ دین عرب ، پادشاه گیتی دار
2 ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان بشر که اختیار ملوکست و افتخار تبار
3 خدایگانی ، کز علم و حلم او هستند کمینه ذره جبال و کهینه قطره بحار
4 غبار مرکب او سرمهٔ سنین و شهور حریم مجلس او کعبهٔ صغار در کبار
1 چیست آن شکل آسمان کردار؟ کآفتاب اندرو گرفته قرار
2 دیده کس آفتاب ناسایر دیده کس آسمان نادوار؟
3 نعمت و محنتست از آثارش آسمان را چنین بود آثار
4 گه خورد زینهار بر اعدا گاه احباب را دهد زنهار
1 زان زلف بیقرار دلم گشت بیقرار زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
2 سر پر خمار خوش تر و دل بیقرار به زان چشم پر خمار وزان زلف بیقرار
3 چون تارهای زلف تو گشتست روز من ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
4 اندر هلاک جان و دل من چرا کند بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
1 زهی! خطهٔ ملک را شهریار خهی! از تو بنیاد دین استوار
2 چو تن را بجان و چو جان را بعلم بجاه تو اسلام را افتخار
3 نه در بیضهٔ حشمت تو خلل نه در صفحهٔ دولت تو غبار
4 جهان همچو اطفال را مادران بپرورده ملک ترا در کنار
1 قرار از دل من ربود آن نگار بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
2 نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار ز هجران رخسارهٔ آن نگار
3 کنار من از دوست تا شد تهی مرا پر شد از خون دیده کنار
4 خمارست در سر مرایی قیاس در اندوه آن نرگس پر خمار
1 مظلم شبی دراز از طرهٔ نگار گشته سیه زمان و شده تیر روزگار
2 افلاک شسته چهرهٔ خود را برنک تیر و آفاق کرده جامهٔ خود را بلون قار
3 بر خلق تنگ گشته مساکن چو کام کور بر چرخ داده نور کواکب چو چشم مار
4 شب پر بلا و واقعه چون روز رستخیز ره پر نهیب و حادثه چون خشم کردگار