1 شمس تبریز را بشام ندید در خودش دید همچو ماه پدید
2 گفت اگرچه بتن از او دوریم بی تن و روح هر دو یک نوریم
3 خواه او را ببین و خواه مرا من ویم او من است ای جویا
4 هر دو با هم بدیم بی تن و جان پیش از آن کاین فلک شود گردان
1 باز گردو بگو حدیث خضر چون شد از هجر او کلیم کدر
2 جرم ثالث بدان که هر دو بهم نیستیشان فکنده بود بغم
3 جوعشان در سفربجائی بود بهر جنبش نه دست و پائی بود
4 تنگدستی و قلت بیحد کرده شان بد ضعیف و لاغر حد
1 پس ولد را بخواند مولانا گفت دریاب چون توئی دانا
2 سر نهاد و سؤال کرد از او چیست مقصود از این ببنده بگو
3 گفت بنگر رخ صلاح الدین که چه ذات است آن شه حق بین
4 مقتدای جهان جان است او ملک ملک لامکان است او
1 شعر عاشق بود همه تفسیر شعر شاعر بود یقین تف سیر
2 شعر شاعر نتیجۀ هستی است شعر عاشق ز حیز مستی ست
3 ز ان کزین بوی حق همی آید وان ز وسواس دیو میزاید
4 رونق شعر آن بود بدروغ شعر این را ز راستی است فروغ
1 ای خدا دستگیر خلقان شو یک دم از لطف سوی ایشان شو
2 رحمت خویش را مداردریغ ماه خود را نهان مکن در میغ
3 همه رانی تو آفریدستی جمله را نه از عدم خریدستی
4 نی که صنع تواند هر زن و مرد برهان جمله را از این غم و درد
1 شیخ با او چو در دو تن یک جان بود آسوده و خوش و شادان
2 مست از همدگر شده ده سال داشته بی خمار هجروصال
3 جمع یاران بگردشان زده صف آن دو چون بحر و باقیان چون کف
4 همه چون اختران و آن دو چو ماه همه چون بندگان و آن دو چو شاه
1 هر چه آید ز شیخ ای دانا همچنان دان ز حق که نیست جدا
2 هرچه آلت کند ز شخص بدان مارمیت اذ رمیت را برخوان
3 گفت یزدان که احمد مختار هست آلت منم از او برکار
4 هرچه آید از او مبین ازوی کو ز خود مرده است و از من حی
1 کارض واسع بخواند اللهش نتوان رفت بی فنا راهش
2 چه جهانها کنند هست از نیست بی وجود بلند و پست از نیست
3 بی زمین و فلک جهان عجب که نه روز است اندر آن و نه شب
4 صد هزاران چو این جهان و فزون بدرآ رد ز هر شکن بیرون
1 زان سبب در زمان خود فرعون که نبودش ز حق تعالی عون
2 ساحران را چو دید از سر عشق رو بموسی نهاده با صد صدق
3 گفت بی آنکه من دهم فرمان از چه رو با وی آورید ایمان
4 من شما را بتیغ پاره کنم همچو قصاب بر قناره کنم
1 تا بدانم یقین کز آن منی عاشقی و برون ز ما و منی
2 تو نئی در میان منم تنها نیست هرگز دورا در این گنجا
3 نشنیدی حکایت آن شیخ فن و علم و کفایت آن شیخ
4 که چو آمد مرید بر در او در بزد گفت کیستی تو بگو