1 کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد
2 تیغ تیز و دل بیرحم چرا داده خدا جوی خون بر در بیداد روان باید کرد
3 گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور چون بود مصلحت ناز همان باید کرد
4 سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد
1 چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
2 ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
3 گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
4 لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
1 اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست
2 ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست
3 اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه که هر که هست به کیش خودش نمازی هست
4 چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست
1 بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
2 آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
3 توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
4 بشتابید و به مجروح کهن مژده برید که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
1 کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
2 یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
3 گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
4 خندان نشست و شمع شبستان غیر شد رحمی به گریههای شب تار من نکرد
1 راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را
2 سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را
3 مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را
4 فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را
1 خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد
2 خوش آن نگاه که در آشنایی اول شروع در سخن مدعا تواند کرد
3 خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد
4 خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد
1 قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست
2 حال نکو بگذرد، بخت مددها کند طالع خود دیدهام، شاهد این حال هست
3 داد منجم نوید، گفت که با اخترت ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست
4 داد مریض مرا مژدهٔ صحت طبیب گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست
1 خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
2 خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
3 هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
4 گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
1 ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست جان فدایش که به خون ریختن من برخاست
2 میکشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم هر غباری که ترا از سم توسن برخاست
3 خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد دود از جان من سوخته خرمن برخاست
4 وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست