1 آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود
2 ای مرغ زود رام که آورد نقل و می دام فریب آب که و دانهٔ که بود
3 روشن بسان آتش حسنت می که شد شمعت زبانه کش پی پروانهٔ که بود
4 آوازهات به مستی و رندی بلند شد افشای آن ز نعرهٔ مستانهٔ که بود
1 کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست چیست عشق و درد مرد چیست
2 گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
3 ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
4 آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
1 پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب
2 خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب
3 کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب
4 نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب
1 بسیار گرم پیش منه در هلاک ما اندیشه کن ز حال دل دردناک ما
2 زهر ندامتیست که بردیم زیر خاک این سبزهای که سر زده از روی خاک ما
3 مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما
4 بیرون دویدهایم ز محنت سرای غم معلوم میشود ز گریبان چاک ما
1 بگذشت دورِ یوسف و دورانِ حُسنِ تو ست هر مصرِ دل که هست به فرمانِ حسنِ تو ست
2 بسیار سر به کنگرهٔ عشق بستهاند آنجا که طاقبندیِ ایوانِ حسنِ تو ست
3 فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق پروانهای که هست ز دیوانِ حسنِ تو ست
4 زنجیرِ غم به گردنِ جان مینهد هنوز آن مویها که سلسلهجنبانِ حسنِ تو ست
1 چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
2 شد آتش جگرم پیش مردمان روشن ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
3 به التفات تو دارم امیدواریها ولی ز خوی تو ایمن نمیتوانم بود
4 ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
1 از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
2 پیش ازین با ما دلی زآیینه بودش صافتر آهی از ما سر زدست و این کدورتها شدست
3 چشم من گستاخ بین، آن خوی نازک زودرنج تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
4 بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
1 یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
2 چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
3 دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
4 از سرود درد من در بزم او افتاد شور نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
1 به راز عشق زبان در میان نمیباشد زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
2 میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است بیان حال به کام و زبان نمیباشد
3 دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست که زخم صید به تیر و کمان نمیباشد
4 از آن روایی بازار کم عیارانست که در میان محک امتحان نمیباشد
1 یار ما بی رحم یاری بوده است عشق او با صعب کاری بوده است
2 لطف او نسبت به من این یک دو سال گر شماری یک دوباری بوده است
3 تا به غایت ما هنر پنداشتیم عاشقی خود عیب و عاری بوده است
4 لیلی و مجنون به هم میبودهاند پیش ازین خوش روزگاری بوده است