1 دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
2 گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
3 همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
4 تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
1 روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید
2 سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما کز تنمآن کو نشان میجست خاکستر ندید
3 الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید
4 مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید
1 بتان که اهل تعلق به قید شان بندند غریب سخت دلی چند سست پیوندند
2 تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است شکر فشانی اینان که در شکر خندند
3 در این جریده افسوس رنگ معنی نیست چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
4 به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
1 تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
2 عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
3 دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
4 اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
1 تو و هر روز و بزم عشرت خویش من و شبها و کنج محنت خویش
2 منم با محنت روی زمین خوش نگه دار آسمان گو راحت خویش
3 ز هجران مردم و بر سر ندیدم کسی را غیر سنگ تربت خویش
4 مکش زحمت برای راندن ما که ما خواهیم بردن زحمت خویش
1 در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد
2 لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد
3 ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد
4 از دل برآید شعلهای کاتش به عالم در زند هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد
1 به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
2 بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
3 سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
4 کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
1 مست آن ترک به کاشانه من بود امروز وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
2 وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
3 بی لبت خون دلی بود که دورم میداد می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
4 بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سر زد بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
1 وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
2 ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام نیمجانی هست و میآید نیاز از من هنوز
3 آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
4 سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
1 مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
2 هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب که یک امروز به نظارهٔ رویش نروم
3 آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست خود به خود من به شکن گیری مویش نروم
4 سد صلا میزند آن چشم و به این جرأت شوق بر در وصل ز اندیشهٔ خویش نروم