1 شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان
2 هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان
3 عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان
4 حالم مپرس ای همنشین بی طرهٔ آن نازنین آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان
1 مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن زبان کوته ما را به خود دراز مکن
2 مکن مباد که عادت کند طبیعت تو بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن
3 پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است مکن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکن
4 من آن نیم که بدی سر زند ز یاری من درآ خوش از در یاری و احتراز مکن
1 بکش زارم چه دایم حرف از آزار میگویی تو خود آزار من کن از چه با اغیار میگویی
2 رقیبان صد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار میگویی
3 تغافل میزنی گر یک سخن صد بار میگویم و گر گویی جوابی روی بر دیوار میگویی
4 حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم پس از عمری که حرفی با من بیمار میگویی
1 ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
2 هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
3 گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری شوکت حسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
4 انتقام از من کشد مپسند بر من اینستم رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
1 یک همدم و همنفس ندارم میمیرم و هیچ کس ندارم
2 گویند بگیر دامن وصل میخواهم و دسترس ندارم
3 دارم هوس و نمیدهد دست آن نیست که این هوس ندارم
4 گفتی گلهای ز ما نداری دارم گله از تو پس ندارم
1 چون کوه غم تاب آورد جسمی بدین فرسودگی غم بر نتابد بیش ازین باید تن فرمودگی
2 نی نالهای نزدیک لب نی گریهای در دل گره یارب نصیب من مکن اینست اگر آسودگی
3 گفتی به عشق دیگری آلودهای تهمت مکن حاشا معاذالله کجا عشق من و آلودگی
4 رفت آن سوار تندرو ماند این سگ دنبالهدو بشتاب ای پای طلب یارب مبادت سودگی
1 به استغنات میرم سرو استغنا بلند من که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من
2 سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین که نیک است از برای چشم بد دود سپند من
3 من این تار نگه را حلقه حلقه میکنم اما شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
4 حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من
1 سبوی بادهای گویا به هر پیمانهای خوردی ندارد یک خم این مستی مگر خمخانهای خوردی
2 نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن تو این می گوییا در صحبت بیگانهای خوردی
3 نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانهای خوردی
4 به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانهای خوردی
1 آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
2 جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
3 استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
4 هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
1 یک بار نباشد که نیازردهام از تو در حیرتم از خود که چه خوش کردهام از تو
2 خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند ته ماندهٔ این رطل که من خوردهام از تو
3 این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان نوباوهٔ شاخیست که پروردهام از تو
4 سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک دل مردهتر از غنچهٔ پژمردهام از تو