لبریز ساغرت زمی از واعظ قزوینی دیوان اشعار 85
1. لبریز ساغرت زمی ناب گشته است؟
یا آتشی ز تاب رخت آب گشته است؟!
...
1. لبریز ساغرت زمی ناب گشته است؟
یا آتشی ز تاب رخت آب گشته است؟!
...
1. نبود گرت عطا، برخ سائلان بخند
روی گشاده نایب دست گشاده است
...
1. تازگی در باغ حسنت بسکه بی اندازه است
هر چه در وصف گل روی تو گویم تازه است
...
1. شد چو بینامت زبان، از کام بیرون کردنی است
شهر دل باشد چو بی یاد تو، هامون کردنی است
...
1. نیست دل را با هوسهای جهان در سینه جا
شد چو بیدولت پسر، از خانه بیرون کردنی است
...
1. ما را چو باز طایر دل پای بست تست
مانند بهله، زندگی ما بدست تست
...
1. حسن بیان مجوی ز ما دلشکستگان
«از کاسه شکسته نخیزد صدا درست!»
...
1. خنک آنکس، که از این مرحله چون آب روان
آنچنان شد، که غباری بدل کس ننشست
...
1. کی توان دل کند از بزمی که آن بدخو نشست
شورش محشر مگر خیزد ز جایی کاو نشست
...
1. بر سرم از بس هوای آن پریوش پا فشرد
صورتم چون عکس در آیینه زانو نشست
...
1. ما را چو باز رشته جانها به دست اوست
مانند بهله زندگی ما به دست اوست
...
1. نقطه جیم جمال، آن غنچه خندان اوست
مستزاد مصرع ابرو، صف مژگان اوست
...