آهم از تاب گل روی از واعظ قزوینی دیوان اشعار 73
1. آهم از تاب گل روی تو، آتش فام است
ناله ام، چون نفس سوخته بی آرام است
1. آهم از تاب گل روی تو، آتش فام است
ناله ام، چون نفس سوخته بی آرام است
1. خوشدلی کسی بجهان کار خردمندان است؟
پسته با مغز ندانم که چرا خندان است؟!
1. بر ما سخن سرد عزیزان نه گران است
کآن بر دل ما چون نفس شیشه گران است
1. دشنام تو در زیر لب، از ما نه نهان است
چون فوده زبان از ته لعل تو عیان است
1. گفتم: به لب چاه زنخدان تو آن چیست؟
گفتا،لب او خنده زنان: هیچ، دهان است!
1. بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهانست
بی ذکر تو، دل خانه بی آب روان است
1. زر چو شد جمع، ز خود حادثه بر می آرد
آتش خرمن گل، بر سر هم ریختن است!
1. قد چو خم گردید، روشن شد که وقت مردن است
شمع را چون سرنگون سازند، وقت کشتن است
1. تا خیال رخ او، شمع شب افروز من است
مهر تابان، عرق ناصیه روز من است
1. بسکه در خانه غیرش نتوانم دیدن
بگمان رفتن او، ناوک دلدوز من است
1. رشکم نبود گر همه بر تخت و نگین است
چیزی که بآن رشک توان برد همین است
1. افتادگیم ساخته منظور نظرها
دارد بزمین روی اگر چرخ برین است