1 ز بس کاهید جسم زار من از درد پنهانی چو گل بر خرده جان نیست غیر از جیب و دامانی!
1 آنچنان از نگهم سر ز حیا پیش افگند که توان از گل قالی عرق شرم گرفت!
1 رشکم نبود گر همه بر تخت و نگین است چیزی که بآن رشک توان برد همین است
1 ز رخ چو بند نقابی ترا گشاده شود ز رنگ شرم تو آیینه جام باده شود
1 آشنا نیست بهم ظاهر و باطن ما را خویش گیریم و، سخنهای مسلمان داریم
1 نظر، ز سیر رخت، چشمه حیات شود دل، از خیال لبت، شیشه نبات شود
1 سینه ریش از یاری هر خس ز بس باشد مرا چون قلم پر ناله هر مد نفس باشد مرا
1 ته ته پری رخانند، جا کرده در ته خاک قد قد سهی قدانند، بر روی هم فتاده
1 وقت نظاره صنع، در چشم اهل عرفان هر پره گلی هست یک پره بیابان!
1 عینک چشم دلست آیینه، پیران را بکف از بیاض موی، بر خوان سرنوشت خویش را