صفحه هر برگ این از واعظ قزوینی دیوان اشعار 253
1. صفحه هر برگ این گلشن بود رویی بتو
جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی بتو
...
1. صفحه هر برگ این گلشن بود رویی بتو
جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی بتو
...
1. منعم بیا جهان را قسمت کنیم باهم
خرجی زمال از ما، دخلش تمام از تو
...
1. بلبل از گل چند؟ ز آن رخسار زیبا هم بگو!
قمری، از سرو است بس! ز آن قد رعنا هم بگو!!
...
1. تو ز من یک جان گرفتی، من ز تو چندین نگاه
هرکجا از خویشتن میگویی، از ما هم بگو!
...
1. چون نگردد حال بر مفلس ز شرم قرض خواه؟
میرود از دیدن خورشید رنگ از روی ماه!
...
1. ای از خودی و هستی، بر خویش دل نهاده
وز بیخودی و مستی خود را به باد داده
...
1. ته ته پری رخانند، جا کرده در ته خاک
قد قد سهی قدانند، بر روی هم فتاده
...
1. از اینکه دربهدری، پیش دوست جای نداری!
ز خلق میطلبی نان، مگر خدای نداری؟!
...
1. کیست عارف؟ آنکه نشناسد به جز حق دیگری
پای تا سر، پشت پا؛ سر تا به پا، ترک سری!
...
1. برای یک لب نان دربدر چه میگردی؟
تو راه درگه حق را مگر نمیدانی؟!
...
1. چو خشتی کز بنا افتد، زهر افتادن دندان
شود ظاهر که دارد خانه تن رو بویرانی
...
1. ز بس کاهید جسم زار من از درد پنهانی
چو گل بر خرده جان نیست غیر از جیب و دامانی!
...