ما از شکست خویش از واعظ قزوینی دیوان اشعار 229
1. ما از شکست خویش رخ یار دیده ایم
این باغ را ز رخنه دیوار دیده ایم
1. ما از شکست خویش رخ یار دیده ایم
این باغ را ز رخنه دیوار دیده ایم
1. خاک راه خصم گشتیم و، ز دعوی تن زدیم
خاک، ما از گرد خود بر دیده دشمن زدیم
1. چشم بستیم از جهان، تا آشنای او شدیم
از غبار درگه او، گل بر این روزن زدیم!
1. ما نه از بهر خدا دیده گریان داریم
اشک خونین ز پی نعمت الوان داریم
1. آشنا نیست بهم ظاهر و باطن ما را
خویش گیریم و، سخنهای مسلمان داریم
1. برده است از بس بفکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
1. گر بیاد شعله خوی تو افغان سرکنیم
هر کجا چون شعله بنشینیم، خاکستر کنیم
1. از حیا حرفش نیاید بر زبان کلک ما
صفحه را از رشته نظاره گر مسطر کنیم
1. وقت نظاره صنع، در چشم اهل عرفان
هر پره گلی هست یک پره بیابان!
1. در آن گلشن که خواهد نکهت او جلوه گر گشتن
حباب آسا هوا را میتوان بر گرد سر گشتن
1. هست قفل کارهای بسته را از خود کلید
هر کجا سنگی است دارد آتشی در خویشتن
1. رعشه بر اعضا فتاد و، وقت رحیل است
جنبش دندان بود نشان فتادن