1 گر راست نگوییم در این عهد، عجب نیست مسطر چو بود کنج، چه گناه است قلم را؟!
1 گر پرتو جمال تو افتد بروی آب از حیرت تو موج چو نقش نگین شود
1 آه گرمم چشمه خورشید را بی آب کرد ناله خارا گدازم، کوه را سیلاب کرد
1 نبود بری بغیر کدورت شتاب را استادگی است صیقل آیینه آب را
1 نمیرسد؛ بکسی فیض از خود آرایان نمیتوان ز گل آتشی گلاب گرفت
1 میگدازد ز آفتاب مرگ، برف زندگی قطره ها باشد کز آن یک یک چکد دندان ما
1 نکو، ز چشم دل، از صحبت بدان افتد شکر ز تلخی بادام از دهان افتد
1 هست قفل کارهای بسته را از خود کلید هر کجا سنگی است دارد آتشی در خویشتن
1 نیست دل را با هوسهای جهان در سینه جا شد چو بیدولت پسر، از خانه بیرون کردنی است
1 در آن گلشن که خواهد نکهت او جلوه گر گشتن حباب آسا هوا را میتوان بر گرد سر گشتن