می گلگون فنا از واعظ قزوینی دیوان اشعار 217
1. می گلگون فنا نشأة دیگر دارد
از بر افروختن رنگ خزان دانستم
...
1. می گلگون فنا نشأة دیگر دارد
از بر افروختن رنگ خزان دانستم
...
1. دهد جدایی یاران رفته بر بادم
اگر نه یاد سخنشان رسد بفریادم
...
1. فریب شکر الفت نمیخورم دیگر
که زهر فرقت احباب کرده استادم
...
1. دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم
رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
...
1. ز بس نومیدی از امیدهای خویشتن دیدم
ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم
...
1. شعله بیرون نتواند شدن از جاده شمع
من دل از قامت رعنای تو چون بردارم؟!
...
1. بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم
بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم
...
1. نمیگیرد کسی از خاک راهم از گرانقدری
شکایتهای ابنای زمان را از هنر دارم
...
1. ضعیف و ناتوان کرده است از بس دوری یارم
چو مغز استخوان در نی بماند تا ناله زارم
...
1. میروم سوی وطن، حسرت به غربت میکشم
کس نبیند آنچه من از دست فرقت میکشم!
...
1. چنان از صحبت گردنکشان گریزانم
که همچو سیل گریزد ز کوه افغانم!
...
1. پا بسته جهانی، دلخوش که سالکم من
پایت چو سرو در گل، خرم که من روانم!
...