غم بدل های مشوش از واعظ قزوینی دیوان اشعار 241
1. غم بدل های مشوش چه تواند کردن؟
درد با جان بلاکش چه تواند کردن؟
...
1. غم بدل های مشوش چه تواند کردن؟
درد با جان بلاکش چه تواند کردن؟
...
1. از تو ای حادثه ارباب فنا را چه زیان؟
برق با خرمن آتش چه تواند کردن؟!
...
1. ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته خیمه بدشت عدم مزن
...
1. ز لطف حق شمر با خویشتن احساس مردم را
اگر ریزش کند ابر، ای گلستان شکر دریا کن
...
1. قامت از پیری چو خم شد، دل ازین ویران بکن
بر تو چون این تیغ کج شد راست، دل از جا بکن
...
1. ای آنکه محو خویش در آیینه گشتهای
ما هم نهایم بیتو، به ما هم نگاه کن
...
1. نگردد مرد کامل تا نیاید از وطن بیرون
نفس کی حرف گرد تا نیاید از دهن بیرون؟!
...
1. چو افروزد رخش، سوزد دل و دین
چو در پا شد لبش، برخیز و بر چین
...
1. تا نگردد کشته تیغش پس از من دیگری
گرمی خونم گرفت آب از دم شمشیر او
...
1. دلم مجنون و، لیلی آن نگاه عشوه ساز او
طناب خیمه لیلی است مژگان دراز او
...
1. برد از من تاب، تاب سنبل گیسوی او
طاقتم شد طاق، از طاق خم ابروی او!
...
1. بر نمیدارد شکن، دست از سر گیسوی او
بر نمیگیرد عرق، چشم از رخ نیکوی او
...