شمع است که گریان از واعظ قزوینی دیوان اشعار 205
1. شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟
یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!
...
1. شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟
یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!
...
1. ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش
بمثقب رگ زنی گر لعل را، ناید دگر خونش
...
1. گرفتگی نبود با زبان خوش سخنش
سخن گسسته برآید ز تنگی دهنش
...
1. آریم بر سر حرف و، نشوی حرف نیوش
از جرس پنبه بر آری و، گذاری در گوش
...
1. باشد از خلق چه پوشیده، ز فقر است چه باک؟
نعمتی کاسه ما را نبود چون سرپوش!
...
1. شبی بر ما اسیران بگذرد بی روی چون ماهش
که از چشم سفید عاشقان باشد سحر گاهش
...
1. ز آتشپاره خود گرمیی تا وا کشم، هردم
چو اشک شمع در هر گام میگیرم سر راهش
...
1. چون همه ز آن حق است، از چه بجود نازی
دادن مال دنیاست، گرمی آب حمام
...
1. گمنام بس که همچو وفا در زمانهام
کس جز شکست راه نیابد به خانهام
...
1. تا بجان آتش فتاد از شوق آن جانانه ام
شعله جواله سان، هم شمع و هم پروانه ام
...
1. . . .
جوید از مهر پرتو خورشید را ویرانه ام
...
1. یاد آن روز که چشم نگران دانستم
آه سرد و مژه اشک فشان دانستم
...