خیز و فکر خویشتن از واعظ قزوینی دیوان اشعار 49
1. خیز و فکر خویشتن بین، چشم من، دیگر چه خواب؟
نور چشم از حلقه عینک چو شد پا در رکاب!
...
1. خیز و فکر خویشتن بین، چشم من، دیگر چه خواب؟
نور چشم از حلقه عینک چو شد پا در رکاب!
...
1. شکم از لقمه چو پر شد، ز دل نوا مطلب
جرس ز پنبه چو پر گشت، از آن صدا مطلب!
...
1. رفت عهد شباب و دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت!
...
1. مد نظر، از روی گلت آب حیات است
نخل هوس، از بوس لبت شاخ نبات است!
...
1. دور از تو توشه سفرم درد و محنت است
در دیده ام سواد وطن شام غربت است
...
1. گفتار نرم، آب رخ آدمیت است
روی گشاده آینه حسن سیرت است!
...
1. بهر وفای وعده، قیامت چه حاجت است؟
هر روز کز درم تو درآیی قیامت است!
...
1. غم افتاده خود خوردن از آزادگی است
بر سر سایه خود لرزد اگر بید بیجاست!
...
1. زیبد آن را درو درگاه، که از همت جود
طاق دلهای گدایان بدرش طاقنماست
...
1. چون سر شمع که گیرند و همان نور بجاست
در ره او سر ما میرود و، شور بجاست!
...
1. هر لوح مزاری ز مقیمان دل خاک
دستی است بسویت که: بیا جای تو اینجاست!
...
1. ناصح آزار زبانی اگرم کرد، بجاست
گر کند شمع ز مقراض شکایت بیجاست
...