1 فکر زلفت، دود دل را دسته سنبل کند حرف رخسارت، نفس را رشک شاخ گل کند
1 چون سر شمع که گیرند و همان نور بجاست در ره او سر ما میرود و، شور بجاست!
1 گمنام بس که همچو وفا در زمانهام کس جز شکست راه نیابد به خانهام
1 چون نگردد حال بر مفلس ز شرم قرض خواه؟ میرود از دیدن خورشید رنگ از روی ماه!
1 چشم بستیم از جهان، تا آشنای او شدیم از غبار درگه او، گل بر این روزن زدیم!
1 قامت از پیری چو خم شد، دل ازین ویران بکن بر تو چون این تیغ کج شد راست، دل از جا بکن
1 غیر حسنت کس در این دوران بلند آوازه نیست رفعت شانی بغیر از رفعت دروازه نیست
1 قد چو خم گردید، روشن شد که وقت مردن است شمع را چون سرنگون سازند، وقت کشتن است
1 چون بهله بصید دلم آن مست بر آرد نی دل، که بتاراج جهان دست بر آرد
1 کسی ز من نگرفته است خاکساری را اگر ستاره ام از چشم آسمان افتد