1 گر راست نگوییم در این عهد، عجب نیست مسطر چو بود کنج، چه گناه است قلم را؟!
1 چربد به زور سختی، زور ملایمت از قفل بند و بست بود بیش موم را
1 اگر تمکین حسنش بگذرد در دل گلستان را ز لنگر بگسلد شبنم، کمند مهر تابان را
1 هرکجا جلوه دهد شوخی او یکران را مفت چشمی است که سقا شود آن میدان را
1 بود حرف دهن تنگ تو ناخوان ز آن رو کاتب صنع ز خط زیر و زر کرد آن را
1 ز بی حقیقتی از هم چنان گریزانند که جز نمک نتواند گرفت یاران را
1 ز بسکه راستییی در جهان نمی بینم براه هم نتوانم سپرد دشمن را
1 کنی گر آشنای درد جهان غفلت آیین را بچشمت چون نمک بر زخم سازد خواب شیرین را
2 ره عشق است، با این عزمهای سست نتواند شد که بر آتش زدن نبود میسر پای چوبین را
1 تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور بر فراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
1 عشق میگردد دوا زخم دل غم پیشه را مومیایی میشود آتش، شکست شیشه را