نیست کالایی کز از واعظ قزوینی دیوان اشعار 37
1. نیست کالایی کز آن خالی بود دامان ما
جز روایی، هر چه خواهی هست در دکان ما
...
1. نیست کالایی کز آن خالی بود دامان ما
جز روایی، هر چه خواهی هست در دکان ما
...
1. کرده ما را ناتوان از بس غم جانان ما
با عصای نی مگر خیزد ز جا افغان ما
...
1. میگدازد ز آفتاب مرگ، برف زندگی
قطره ها باشد کز آن یک یک چکد دندان ما
...
1. مساز رو ترش از پندهای دلشکن ما
گلاب باد غرور است،تلخی سخن ما
...
1. ورق مشق شد از یاد خطت سینه ما
طبق لعل شد از عکس تو آیینه ما
...
1. گشت یکشب در میان، وصل بت رعنای ما
کربلایی شد پلاس تیرهبختیهای ما!
...
1. پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفلها
که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دلها
...
1. به تنگ آمد دل، از خودسازی این باغ و بستانها
دگر دست من است و، دامن پاک بیابانها
...
1. تو چشم روزگاری و، از هر کنارهای
مژگانصفت به گرد تو حیران نگاهها
...
1. در پیریت بدیده غباری که کرده جا
نبود غبار، دیده دل راست توتیا!
...
1. پیرانه نیست طور تو، ای شیخ کردهای
ریشی همین سفید در این کهنه آسیا
...
1. جانسوزتر کند گل رخسار را حجاب
سوزنده تر بود ز پس شیشه آفتاب
...