آنچنان از نگهم از واعظ قزوینی دیوان اشعار 109
1. آنچنان از نگهم سر ز حیا پیش افگند
که توان از گل قالی عرق شرم گرفت!
...
1. آنچنان از نگهم سر ز حیا پیش افگند
که توان از گل قالی عرق شرم گرفت!
...
1. شور عشق استادگی کرد، از سرم سامان گرفت
طوق زلفش بر گلویم پا فشرد و جان گرفت!
...
1. دل که از فکر فقیران خسته نبود، خسته باد
در که بر روی گدایان بسته باشد، بسته باد
...
1. تا بگلشن را او با آن قد رعنا فتاد
چون الف هر سرو از دنبال آن بالا فتاد
...
1. فلک هر آنچه ز دستت گرفت، بهتر داد
سحاب آب گرفت از محیط و، گوهر داد
...
1. گندم ز بیقراری ما از برای نان
خندید آنقدر که شکم بر زمین نهاد!
...
1. نکو، ز چشم دل، از صحبت بدان افتد
شکر ز تلخی بادام از دهان افتد
...
1. کسی ز من نگرفته است خاکساری را
اگر ستاره ام از چشم آسمان افتد
...
1. ندارند از ته دل، الفتی اهل جهان باهم
مگر در خواب مژگانی به مژگان آشنا گردد
...
1. نفس از ذکر شهد آن لبم گر بهره ور گردد
عجب نبود که نی از ناله من نیشکر گردد!
...
1. اگر بیند بخوابم، نرگسش بیخواب میگردد
اگر با زلف گویم حال دل، بیتاب میگردد
...
1. نه اشکست اینکه در بزم وصال از دیده میآید
نگاهم در نظر از دیدن او، آب میگردد
...