در صف حشر، چو از واعظ قزوینی دیوان اشعار 133
1. در صف حشر، چو بیند کرمت عرض گناه
طاعتم آید و خود را بمیان اندازد
...
1. در صف حشر، چو بیند کرمت عرض گناه
طاعتم آید و خود را بمیان اندازد
...
1. نگه را، عکس رخسار تو، شاخ ارغوان سازد
شکست رنگ من، آیینه را برگ خزان سازد
...
1. ز نانخورش به ترشرویی زمانه بساز
شکر به تلخی ممنون شدن نمیارزد!
...
1. خانه تن، چو بسیل اجل از هم ریزد
خبر مرگ تو گردیست کز آن برخیزد
...
1. ز ضعف بیغمی، نتواند آهم از جگر خیزد
مگر دردی بگیرد دست افغانم، که بر خیزد!
...
1. از دامن خود گرد جهان زود بر افشان
ز آن پیش که از دامن او گرد تو خیزد
...
1. نیست باکم، گر ز دشمن بر دلم خاری رسد
از مکافاتش باو ترسم که آزاری رسد
...
1. ای پریشان خرج نقد کیسه هستی تویی
جمع کن خود را که فردا روز بازاری رسد
...
1. کافرم، گر در دوعالم غیر او دارم کسی
در قیامت دعوی خونم به قاتل میرسد!
...
1. شست گل دفتر خود، تا خط او خوانا شد
سرو بر راسته زد، تا قد او پیدا شد
...
1. حرف بالای تو گفتم، سخنم گشت بلند
یا مژگان تو کردم، نفسم گیرا شد!
...
1. زهر است عطای خلق، هر چند دوا باشد
حاجت ز که میخواهی، جایی که خدا باشد؟!
...