از ضعف چنانم، از واعظ قزوینی دیوان اشعار 157
1. از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او
خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
...
1. از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او
خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
...
1. ز چوب بید از آن خاکستری چندان نمیماند
که بعد از مرگ میراثی ز آزادان نمیماند
...
1. تا نبینند دمی روی خوشی، مال جهان
مشت خاکیست که بردیده دونان زده اند!
...
1. نرم خواهی که شود خصم، تو در گرمی کوش
ز آنکه آب از دم شمشیر بآتش گیرند
...
1. عشاق تو، تا شمع صفت جان نگدازند
در بزم صفا گردن دعوی نفرازند
...
1. ز اندیشه بد گوست، کرم های لئیمان
بی واهمه ابنای زمان رنگ نبازند
...
1. بی تمیزیهای عالم بین که پیش لعل او
غنچه هم با این دهن، حرف نزاکت میزند!
...
1. فکر زلفت، دود دل را دسته سنبل کند
حرف رخسارت، نفس را رشک شاخ گل کند
...
1. همنشینانی که از حق نمک دم میزنند
همچو دندان بر سر هر لقمه بر هم میزنند
...
1. . . .
دوری از تیر هوایی وقت برگشتن کنند!
...
1. بیچارگان، بآه شهان را زبون کنند
این تند بادها، چه علمها نگون کنند
...
1. این بساطی که فرو چیدهای از سادهدلی
آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
...