1 این بساطی که فرو چیدهای از سادهدلی آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
1 ای پریشان خرج نقد کیسه هستی تویی جمع کن خود را که فردا روز بازاری رسد
1 تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور بر فراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
1 در دیده غبارم ز چه ره یافته، دانی؟ نور نگاه میکندت خانه روشنی
1 زر چو شد جمع، ز خود حادثه بر می آرد آتش خرمن گل، بر سر هم ریختن است!
1 خوشدلی کسی بجهان کار خردمندان است؟ پسته با مغز ندانم که چرا خندان است؟!
1 از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
1 شب فراق تو، بر خود حساب روز کنم اگر سفیدیم از چشم انتظار دمد!
1 حاصل ندامت است غرور و شتاب را دست تأسف است گزک، این شراب را
1 زند صبح جزا چون بر محک نقد عملها را همین از کرده های ما خجالت سرخ رو باشد