بآب تیغ تو، آب از واعظ قزوینی دیوان اشعار 169
1. بآب تیغ تو، آب حیات میگویند
نگاه کن که چها از برات میگویند؟!
...
1. بآب تیغ تو، آب حیات میگویند
نگاه کن که چها از برات میگویند؟!
...
1. به پیش لعل لبت، وصف جان به شیرینی
چنان بود که گیا را نبات میگویند!
...
1. آب میگردد بدور لعل او از دود خط
یاد آن روزی که حلوای لبش بی دود بود؟!
...
1. . . .
هر کو تهی ز خویش چون نقش نگین بود
...
1. از خود برآ که جان گرفتار در بدن
دست هنرور است که در آستین بود
...
1. رفتم از خود، خویشتن را بسکه دزدیدم بخود
رشته عمرم گسست، از بسکه پیچیدم بخود
...
1. تا زنده است عاشق از اینجا نمیرود
گر سر رود ز کوی تواش پا نمیرود
...
1. بیتو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید به حالم، گریه بیرون میرود!
...
1. گر تویی لیلی، ز حسنت کوهها دریا شود
ور منم مجنون، ز شورم شهرها صحرا شود
...
1. اگر به دشت خرامد، سراب آب شود
اگر به باغ کند روی، گل گلاب شود
...
1. ز گرم رویی حسن تو، سخت میترسم
که رفته رفته جمال تو آفتاب شود
...
1. نظر، ز سیر رخت، چشمه حیات شود
دل، از خیال لبت، شیشه نبات شود
...