1 تا از دم گرمی سخنی سر نشود دل از ایمان ترا منور نشود
2 ایمان اخگر، دل سیاه انگشت است بی دم انگشت هرگز اخگر نشود!
1 امید ز هر که هست، باید برداشت دل ز آنچه بجز حق است، باید برداشت
2 در وقت دعاست، دست برداشتنت رمزی که ز جمله دست باید برداشت
1 آجل خواهی، به فکر عاجل چه روی؟! منزل جویی، چو خر به این گل چه روی؟!
2 گر طالب علمی، طلب دنیا چیست؟! حق میطلبی، از پی باطل چه روی؟!
1 از خانه خراب کردن خلق به زور هرگز نشود خانه ظالم معمور
2 آن کس که کند جامه ز تن مردم را حاشا که رود با کفن خویش به گور
1 در مبحث علم، تندخویی چه کنی؟ جنگ و جدل و درشت گویی چه کنی؟
2 این مجلس درس است، نه میدان قتال! این حق جویی است، جنگ جویی چه کنی؟!
1 موجود، کسی به جز تو نشمارم من! زارم توام، از غیر تو بیزارم من!
2 بی چیز، کسی است کاو ندارد چو تویی دارم همه چیز، چون ترا دارم من!!
1 با اهل ستم مجوش بهر احسان وز یاریشان ستم بخلقی مرسان
2 آماده ظلم باش از یاری ظلم از یاری تیغ، زیر تیغ است فسان
1 ای آنکه ترا جز غلیان همدم نیست جز حرف نی و شیشه ز بیش و کم نیست
2 خواهی که بود شیشه غلیانت صاف گر شیشه دل صاف نباشد غم نیست
1 همراه شباب، رفت نیرو از تن رنگ از رخ و، مغز از سر و، دندان ز دهن
2 بر پوست شکنج نیست افتاده، که جان بر چیده ز خار زار دنیا دامن
1 خواهی اگر از راحت کونین نشان دامان دل از گرد علایق به فشان
2 دولت خواهی، مده ز کف دامن فقر کز دولت فقر شد هما شاه نشان