از جوش شباب، پر دلت بی از واعظ قزوینی رباعی 61
1. از جوش شباب، پر دلت بی غم شد
زین جوشن مرو ز سر، که باید کم شد
1. از جوش شباب، پر دلت بی غم شد
زین جوشن مرو ز سر، که باید کم شد
1. بی خاطر جمع، نکته دان نتوان شد
بی مایه، چو ابر درفشان نتوان شد
1. ای آنکه بجمع سیم و زر حرصت خواند
بر خاک کدورتت پی گنج نشاند
1. نی در سر شوق و، نی بدل پروا ماند
قوتها رفت و ناتوانیها ماند
1. نی سفره، نه کاسه، نی طبق میماند
نی مال و، نه ملک و، نه نسق میماند
1. این مدعیان که راه نشناخته اند
بر دعوی فقر گردن افراخته اند
1. چون دیده بینشم عطا فرمودند
محتاج بعینکم عبث ننمودند
1. ای گشته ز شب بخورد و خوابی خرسند
جان کرده ز پروردن تن زار و نژند
1. کس جا بدل فتادگان تا نکند
معراج سوی عالم بالا نکند
1. درد دل خسته را، نگفتن چه کند؟
این رنگ شکسته را، نهفتن چه کند؟
1. جاهل، چو هوس بچتر شاهی فگند
درویش، نظر بگاهگاهی فگند
1. طفلان، که فرح فزا و غم کاهانند
از محنت ایام نه آگاهانند