بس که هستی همه سامان وجود از طغرل احراری غزل 72
1. بس که هستی همه سامان وجود عدم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
1. بس که هستی همه سامان وجود عدم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
1. فرصت عهد جهان از صبح هستی یک دم است
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
1. رندیم ما و بوقلمونی شعار ماست
رسوا شدن میان کسان اعتبار ماست
1. تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
1. نغمه قانون هستی ساز مضراب فناست
قامت پیری به عمر رفته آهنگ صداست
1. شور دریای محبت موجی از آب من است
برق شمشیر حوادث لمعه تاب من است
1. عقیق از حسرت لعل تو خون است
هلال از شرم ابرویت نگون است
1. تیری که از کمان نگاه تو جسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
1. دلبرم پُر پُرجفا افتاده است
دور ز آیین وفا افتاده است
1. یکسر شرار عشقم و آهم زبانه است
آیینهدار دردم و حیرت بهانه است
1. بس که بیرنگی درین گلشن دلیل رنگ اوست
عرض جوهر صیقل آیینه را از زنگ اوست
1. باده رندان را شراب کوثریست
گردن مینا در آغوش پریست