غمزه مردمشکارت غارت از طغرل احراری غزل 143
1. غمزه مردمشکارت غارت جان میکند
عشوه عابدفریبت قصد ایمان میکند
...
1. غمزه مردمشکارت غارت جان میکند
عشوه عابدفریبت قصد ایمان میکند
...
1. عارض چون ماهش از برقع نمایان میکند
عالمی را شمع رخسارش چراغان میکند
...
1. دل به طاق ابروی او میْپرستی میکند
چون کبوتر در رواق کعبه مستی میکند
...
1. پرتو آیینهام حیرتبیانی میکند
صورت بهزاد فکر من نه مانی میکند
...
1. تا قماش حسن او را کاروان از ناز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
...
1. هرکجا شوق توام ساغر کش آمال بود
صبح عشرت سربلند و شام غم پامال بود
...
1. یاد ایامی که هر دم با منت پیغام بود
شهد مضمون حدیث دلکشت در کام بود!
...
1. صبح صادق از طلوع معنیام آگاه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
...
1. سرم به زیر قدوم تو گر غبار شود
ز یمن مقدم تو خوان من مزار شود
...
1. بود آن روز که چشمم به رخت باز شود
زنگ غمهای دلم آیینهپرداز شود؟!
...
1. تا شعاع مهر از جیب تو روشن میشود
دامن هر ذره از آیینه خرمن میشود
...
1. زیر تیغ ابرویش صد مثل من گر سر دهد
بهر کشتن معجز لعلش حیات از سر دهد
...