1 ساختی خوارم، بعاشق گلعذاران این کنند؟ از نظر افکندیم، یاران بیاران این کنند؟
2 کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار دیده ای هرگز به صیدی شهسواران این کنند؟
3 سوخت جانم از خمار و ساقیم جامی نداد ساقیا در انجمن با میگساران این کنند؟
4 مرهم لطف از تو جستم زخم بیدادم زدی دلنوازان جان من با دلفگاران این کنند؟
1 مرا در سینه دل چون نافه تا پرخون نخواهد شد نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد
2 کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم به من بیمهریش گر زانچه هست افزون نخواهد شد
3 من و از محفلش اندیشه رفتن؟ محالست این که هرکس در بهشت آمد دگر بیرون نخواهد شد
4 چرا بندم به دلنشناس یاری دل که میدانم نثارش گر کنم صد جان ز من ممنون نخواهد شد
1 کجا کسی غم شبهای تار من دارد بحز وفا، که سری در کنار من دارد؟
2 باین خوشم که تو را شرمسار من سازد تحملی که دل برد بار من دارد
3 سزای دوستیم بین که هر کجا ستمی است ذخیره از پی جان فگار من دارد
4 گذشت یار زمن سرگران و دانستم که کار با من و با روزگار من دارد
1 جدا از روی تو چشمم چو خونفشان گردد ز خون دل مژه ام شاخ ارغوان گردد
2 گرفته ام بغمش الفتی و می ترسم خدا نکرده بمن یار مهربان گردد
3 زشادمانی وصل تواش نصیب مباد دل فگار اگر بی تو شادمان گردد
4 قفس شکسته و از هم گسسته دام کسی ز آشیان بچه امید سرگران گردد
1 هرکه از خون جگر چون لاله ساغر میکشد منت احسان کی از چرخ ستمگر میکشد
2 زآستان بینیازی تا کف خاکی به جاست کی سر ما خاکساران ناز افسر میکشد
3 میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟ منت خشکی دلم از دیدهٔ تر میکشد
4 عزت دنیا همآغوش است با حسن سلوک رشته هموار سر از جیب گوهر میکشد
1 ترسم که چو جانم زتن زار برآید از خلوت اندیشه من یار برآید
2 از سینه پاکان مطلب جز سخن عشق از جیب صدف گوهر شهوار برآید
3 از باغ بهشتی دل غمگین نگشاید آن مرغ که از بیضه گرفتار برآید
4 مشاطه رخسار گهر گرد یتیمی است حیفست که دل از غم دلدار برآید
1 گریه نتوانست غم را از دل بیتاب برد کی تواند کوه را از جای خود سیلاب برد
2 از غمت ای گوهر نایاب در بحر وجود سر فرو هر کس به جیب خویش چون گرداب برد
3 باده عشرت نمی نوشد ز جام آفتاب هر که از پیمانه دل لذت خوناب برد
4 می توان برد از ریاضت در حریم وصل راه رشته در آغوش گوهر ره زپیچ و تاب برد
1 گفتی که با دلت غم هجران چه میکند باد خزان ببین به گلستان چه میکند
2 منعم کنی ز گریه خونین و با دلم آگه نیی که کاوش مژگان چه میکند
3 از دامن وصال تو دستی که کوته است ای وای اگر رسد به گریبان چه میکند
4 آن بلبلی که کنج غمی همچو دام یافت این یک دور روزه سیر گلستان چه میکند
1 گو روزگار هرچه تواند بما کند ما و تو را مباد که از هم جدا کند
2 مرغ شکسته بالم و صیاد بیوفا ترسم باین بهانه زدامم رها کند
3 آزار ما بسست، که خود را بخون کشد کاوش کسی که با دل مجروح ما کند
4 گستاخ می وزد بحریم چمن رواست گر عندلیب شکوه زباد صبا کند
1 ترک چشمش که قصد جان دارد زمژه تیغ بر میان دارد
2 می توان یافت کاین تغافل را بمن از بهر امتحان دارد
3 قسمت عاشقان فراغت نیست بلبل از خار آشیان دارد
4 پیش روشندلالن خموش نشین نفس آیینه را زیان دارد