درگهت را که هست غیر طور
اینک اینک رسیدم از ره دور
روزگاری گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
این منم من که می زنم بوسه
سدره ای را که هست غیرت حور
این منم من که می کنم سجده
درگهی را که هست غیرت طور
شکر ایزد که گشت چشم و دلم
خود ازین فیض رشگ چشمه نور
کاین همه خوشدلی کنید ونشاط
وین همه خرمی کنید و سرور
که رسیدست پای اوجائی
که بر آنجا نکرده و هم عبور
بر زمین بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهین بصعوه و عصفور
اندر آن پهن دشت پروحشت
ره شود بسته بر وحوش و طیور
سرگرانی گر از زمانه چه باک
الکریم من اللئیم نفور
ور گریزانی از جهان چه عجب
الجواد من البخیل حذور
اندرین منزل غرور و فریب
شد دلم خون چو ماتمی در سور
گرچه این همگنان زباده جهل
جمله هستند سربسر مخمور