رحمی، رحمی که از کنارم از طبیب اصفهانی غزل 108
1. رحمی، رحمی که از کنارم
رفتی تو و کشت انتظارم
1. رحمی، رحمی که از کنارم
رفتی تو و کشت انتظارم
1. ما غمزدگان چون زدل آهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
1. ز هجرانت سخن هرشب که با دل در میان دارم
ز سوز عشق همچون شمع آتش بر زبان دارم
1. بی تو خود را بسکه از تاب و توان انداختم
بار هستی بود بر دوشم گران، انداختم
1. به صد بلا ز غمت گرچه مبتلا شدهام
هزار شکر که با درد آشنا شدهام
1. شب شد که شکوه ها ز دل تنگ برکنیم
نالیم آنقدر که جهان را خبر کنیم
1. گذارد کی مرا سودای عشق از جوش بنشینم
که با دل در سخن باشم اگر خاموش بنشینم
1. بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
1. جز این که در فراق تو خاکی بسر کنم
آن فرصتم کجاست که کار دگر کنم
1. خوش آن خلوت که چون آیی به روی غیر در بندم
تو بگشایی میان و من پی خدمت کمر بندم
1. چه خونها در دل ایام کردیم
که صبحی را بمستی شام کردیم
1. آنکه پیوسته به رویت نگرانست، منم
وانکه حیران تو بیش از دگرانست منم