گفته بودی که بیائی، از شاطرعباس صبوحی غزل 37
1. گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
1. گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
1. گر ز درم آن مه دو هفته درآید
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
1. به گوشم مژدهای آمد که امشب یار میآید
به بالین سرم آن سرو خوشرفتار میآید
1. سالها قد تو را خامهٔ تقدیر کشید
قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید
1. آنکه رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
1. پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
1. کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
1. شوم من گرچه صید غرقه در خون گشتهٔ ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
1. چنان سدّی ز چین بسته است آن زلفین گیسویش
که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش
1. ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
1. شبی بخواب زدم بوسه بر لبش بخیال
هنوز بر لب آن شوخ میزند تبخال