1 ز چشم فتنه ات محشر غم پنهانیی دارد به ذوق جلوه ات افلاک پر افشانیی دارد
2 چه سازم شیوه خونریزی از یاد نگاهش رفت مگر از چشم مستی سرمه حیرانیی دارد
3 دل ما دست از دامان مژگان نخواهد داشت نظر از چشم او می خواهد و قربانیی دارد
1 گرفتم او گذاری بر سر بیمار میآرد کجا دل طاقت حیرانی دیدار میآرد
2 ز راز دل حجاب عشق میبندد زبانم را ترحم با منش هرگاه در گفتار میآرد
1 کو قاصدی که نامه به باد صبا برد تا گردم از قلمرو بال هما برد
2 هرکس به روی ما در چاک قفس گشود پیش درش تبسم گل التجا برد
3 یکچند هم به رغم فلک بیوفا شدم شاید به این وسیله کسی نام ما برد
1 کی چو بیدردان نوید وصلم از جا میبرد میشود خون گر دلم نام تمنا میبرد
2 عقل زاهد میکند گر ترک این سودای خام جنس بالا دستی از بازار مینا میبرد
3 عشق یوسف را چراغ بزم زندان میکند گر عنان طاقت از دست زلیخا میبرد
1 آنکه لعلش بیشتر از نیشتر دل میبرد گر به خاطر بگذرد شیرینشکر دل میبرد
2 غیر حرف او نمیدانم چه گویم در جواب هرکه میپرسد ز حال من خبر دل میبرد
3 شاهد رنگین دنیا جلوهای دارد مپرس میخورد خون جگر تا در نظر دل میبرد
1 بی هوش تر ز خوابم و خوابم نمی برد طوفان گریه گشتم و آبم نمی برد
2 با آنکه غیر دیده تنک ظرفی مرا با توبه هم به بزم شرابم نمی برد
1 بس که بیگانگی از خاطر آن گل گذرد تا خیالش ز دل ما به تغافل گذرد
2 نتوان داشت به زنجیر در آن انجمنم که بجز حرف پریشانی کاکل گذرد
3 غیر کاکل به سر او نشنیده است کسی کز سر سرو سهی سایه سنبل گذرد
1 دل کسی که به این ترکتاز می گذرد چگونه از سر دعوی باز می گذرد
1 ز تیغ او گل زخمی شکار خواهم کرد ز رشک خون به دل نوبهار خواهم کرد
2 هزار درد سرم هست غیر بیکاری جنون رسید ندانم چه کار خواهم کرد
1 چشمت از هر گردشی بزم دگر آماده کرد عکس رویت شیشه آیینه را پر باده کرد
2 نسخه بیناییای میخواست بهر روزگار مصلحت بینی که لوح خاطرم را ساده کرد