جان سختی دلم را بیداد از اسیر شهرستانی غزل 252
1. جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستم کشان را فرهاد می شناسد
...
1. جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستم کشان را فرهاد می شناسد
...
1. گریختم که به گرد ره تو کس نرسد
گداختم که به آیینه ات نفس نرسد
...
1. دل ز تاراج نگاه شعله بازش میرسد
گفتن افسانه سوز و گدازش میرسد
...
1. هستیم از بس غبار خاطر احباب شد
هر سر مژگان من سرچشمه سیلاب شد
...
1. از کدوی باده کی باشد که گلها بشکفد
در گل ساغر بهار خاطر ما بشکفد
...
1. دل افسرده هر خام جوش ما نمیداند
کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمیداند
...
1. ز خمار عضو عضوم به شکسته خار ماند
نفس از خرابی دل به کف غبار ماند
...
1. غمت به راحت وصلت به جنگ می ماند
تغافلت به سپاه فرنگ می ماند
...
1. یکدلم گرچه پریشان نظرم ساخته اند
گوشه گیرم که چنین در به درم ساخته اند
...
1. هر که را چیزی به قدر ظرف همت داده اند
روزی ما از سر خوان محبت داده اند
...
1. درها به روی ناز و تماشا گشاده اند
دل برده اند و در عوض آیینه داده اند
...
1. در این مکتب کتاب عقل را دیوانه میخواند
خط دیوانی زنجیر را فرزانه میخواند
...