ز چشم فتنه ات محشر غم از اسیر شهرستانی غزل 240
1. ز چشم فتنه ات محشر غم پنهانیی دارد
به ذوق جلوه ات افلاک پر افشانیی دارد
...
1. ز چشم فتنه ات محشر غم پنهانیی دارد
به ذوق جلوه ات افلاک پر افشانیی دارد
...
1. گرفتم او گذاری بر سر بیمار میآرد
کجا دل طاقت حیرانی دیدار میآرد
...
1. کو قاصدی که نامه به باد صبا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
...
1. کی چو بیدردان نوید وصلم از جا میبرد
میشود خون گر دلم نام تمنا میبرد
...
1. آنکه لعلش بیشتر از نیشتر دل میبرد
گر به خاطر بگذرد شیرینشکر دل میبرد
...
1. بی هوش تر ز خوابم و خوابم نمی برد
طوفان گریه گشتم و آبم نمی برد
...
1. بس که بیگانگی از خاطر آن گل گذرد
تا خیالش ز دل ما به تغافل گذرد
...
1. دل کسی که به این ترکتاز می گذرد
چگونه از سر دعوی باز می گذرد
...
1. ز تیغ او گل زخمی شکار خواهم کرد
ز رشک خون به دل نوبهار خواهم کرد
...
1. چشمت از هر گردشی بزم دگر آماده کرد
عکس رویت شیشه آیینه را پر باده کرد
...
1. دلم در آتش رشک چراغ می سوزد
که با خیال که شبها دماغ می سوزد
...
1. آتش عشق نه تنها دل و دین می سوزد
گر فتد سایه عشق به زمین می سوزد
...