شوخی حسن تو گه نقش و گهی از اسیر شهرستانی غزل 169
1. شوخی حسن تو گه نقش و گهی نقاش گشت
راز پنهان دو عالم از دل ما فاش گشت
1. شوخی حسن تو گه نقش و گهی نقاش گشت
راز پنهان دو عالم از دل ما فاش گشت
1. یا برای چشم بد تعویذ می باید نوشت
یا خط بیزاری امید می باید نوشت
1. آنکه برات چمن برگل و سنبل نوشت
چون به دل ما رسید حرف تغافل نوشت
1. دل که عمری داشت در خاطر تمنای خطت
عاقبت دیوانه اش دیدم ز سودای خطت
1. چو نقد هستی ما سکه وجود گرفت
نمود روی دلی عشق و هر چه بود گرفت
1. درس بی آرامی از سیلاب می باید گرفت
نسخه بیتابی از سیماب می باید گرفت
1. عقل از دیوانگی ارشاد می باید گرفت
بی تکلف مشربی را یاد می باید گرفت
1. در شب آدینه بزم حال می باید گرفت
صبح شنبه جام مالامال می باید گرفت
1. رخ تو نسخه خوبی زلاله زار گرفت
کلید گلشن حسن از کف بهار گرفت
1. افسون غم ز خاطر من می توان گرفت
راه شکفتگی به چمن می توان گرفت
1. یاد او کرد ز دل تا چشم حیران گل شکفت
نام او بردم ز لب تا گوش مستان گل شکفت
1. هوا را سرافرازی می دهد نخل خرامانت
تذروستان شود روی زمین از موج جولانت